ناهار را که خوردیم پدرم گفت باباجان از روزی که ما آمدهایم مشهد به جز زیارت جای دیگری نرفتیم مادرت زود دلش میگیرد ما را یک جایی نمی بری
از خجالت سرخ شدم باید خودم برنامهریزی میکردم تا کار به اینجا نرسد
به همسرم و بچهها گفتم همه زود حاضر بشوید میخواهم ببرمتان یک رستوران عجیب و غریب
خانومم گفت ما که الان ناهار خوردیم گفتم اشکالی ندارد دوباره میخوریم
راه افتادیم رفتیم شاندیز تا رسیدیم به رستوران میوهخوران
همه با تعجب به منوی رستوران میوهخوران نگاه میکردند
یک قاچ هندوانه
نصف پرتقال پوست کنده
سیب پوست شده
سیب پوست نشده
یک قاچ طالبی
یک خوشه انگور
شربت بیدمشک
شربت گلاب
شربت نعناع
هر کسی یک پرس میوه انتخاب کرد و همه سعی میکردند میوه های پوست کنده و آماده همدیگر را امتحان کنند
خانمم گفت من بروم یک چرخی تو باغ رستوران بزنم گفتم برو ولی خرج روی دستمان نگذار
چند دقیقه بعد با دو سه تا قوطی پلاستیکی برگشت گفت ببین چی پیدا کردم گفتم چی گفت ماسک شفافکننده پوست صورت تهیه شده از پوست میوهی تازه و خودم دیدم چطوری درستش کردند
دست آخر زمان تسویه حساب صندوق دار رستوران میوه خوران گفت اگر میوه پُرسی برای مجالس و جلسات شرکت نیاز داشتین ما در خدمت هستیم
هنگام خروج هم از جلوی کانتر غذای بیرونبر برای افراد وگان یا همان خامگیاهخوار عبور کردیم
پینوشت :
این داستان تخیلی است و این رستوران هنوز تأسیس نشده
#آینده_پژوهی
#ایده_پردازی
#داستان_اقتصادی
#داستان_کسب_و_کار
#استراتژی
#سناریونویسی_کسب_و_کار
#mba
#dba
ایده_داستانِ_تجاری برج مسکونی ملاقات
رستوران ,پوست ,میوه ,گفتم ,داستان ,میوه خوران ,رستوران میوه ,رستوران میوهخوران